مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
بسلامتے اونایے که حرف واسه گفتن خیلــــے دارن اما . . .
سکوت را تمرین میکنن . . .
همیشه در سختی ها به خودم می گفتم. . .
” این نیز بگذرد ”
هنوز هم می گویم . . .
اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است. . .
نه سختی ها…..
☜ﺣﺎﻟــــَﻢ ﺧــــﻮﺏ ﺍَﺳﺖ . . .
ﺍَﻣـــّـﺎ ﺩَﺭ ﺣـــﺎﻟَﺖِ ﺧـُـﻨﺜــــﮯ ﺑِﻪ ﺳـَـﺮﻣـــﯿﺒَﺮﻡ . . .
ﻧـَـﻪ ﺧﻮﺷﺤـــﺎﻟﻢ . . .
ﻧـَـﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣـــﺖ . . .
ﺍَﻓﺴُــــﺮﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿـﺴﺘــــَﻢ . . .
ﺧﻨﺜـــﮯ ﻭ ﺑﯿــﺨــــﯿﺎﻝ . . .!!
ﺣﺎﻝِ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻫــــﺎﯾَﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ندارم . . .
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند .حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید. آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند .فرمودند: شهریار ما کجاست؟ شهریار آمد .حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان!
شهریار این شعر را خواند :
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
حرفهای دلم را هیچ وقت کسی نفهمید،
فقط روزی مورچه ها خواهند فهمید!
روزی که در زیر خاک گلویم را به تاراج می برند ... !!!
شادی هایم کوتاه ...
دردهایم فزاینده و طولانی ...
سالنامه زندگی من تک جلدیست ...
با تکرار آزارنده و یکنواخت ...
و من گمشده در لابه لای برگ های ناکامی ام کاش می دانستم! در کدام فصل جا مانده ام